سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

2 روزگیه سوین جون

مامان جونی امروز از صبح زود تو بیمارستان کمکم کردن که راه برم من 2 روزه چیزی نخوردم و خیلی گرسنه ام امروز بهترین صبحانه ای بود که تو عمرم خوردم بعد از این همه گرسنگی. از تخت که پایین اومدم خیلی حالم بد نبود خدا رو شکر خانم دکتر ساعت 9 صبح اومد و مرخصمون کرد. ساعت 12 بابا همه کارها رو انجام داد و ما مرخص شدیم و اومدیم خونه بابایی و خاله ها منتظر ما بودن و خیلی خوشحال شدن بعد از ناهار هم مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو مهدی اومدن دیدن ما .بعد هم بابا رفت یه گوسفند خوشگل سفید برات خرید و قربونی کردیم ایشالله همیشه سالم و سلامت باشیم شب هم مامان بزرگ پیشمون موند. امشب اولین شبی هست که عزیز دلم تو خونمون هستیم با هم سه تایی  مامانی هم شبها پیشم...
14 آذر 1391

لحظه دیدار - فرود فرشته زیبا از آسمانها به زمین

سوین جونم سلام عزیزم امروز 15 روز از تولدت می گذره و چون نتونستم تو این 15 روز به وبلاگت سر بزنم می خوام از روز قبل از تولدت شروع کنم و لحظه به لحظه اتفاقات و شرح بدم. شنبه 91/8/20  عزیزم امروز حالم یه جور دیگه است همش یه دردی دارم که هم برام غریبه است هم خیلی برام غریبه نیست احساس می کنم دیگه انتظار داره تموم می شه همش پیاده روی می کنم ولی خودم هم نمی دونم که آیا این دردها واقعیه یا نه؟ شب که بابایی اومد دنبالم خونه مامانینا می خواستیم بریم بالا خونه خودمون به مامانی و خاله ها گفتم فکر کنم که امشب وقتشه و منتظر باشن. از سر شب دلم همش پیچ می رفت و درد می کرد شام درست کردم و با بابایی خوردیم فکر کنم این آخرین شام دو نفره ما باشه خیلی ا...
14 آبان 1391
1